یادداشت

نقش زنان در پشت پرده پیام های بازرگانی (فرهنگ مصرف گرایی)

نقش زنان در پشت پرده پیام های بازرگانی (فرهنگ مصرف گرایی)

تأثیر تبلیغات بر روی جامعه رسانه به عنوان یکی از ارکان زندگی امروز، نقش انکارناپذیری در جامعه پذیری و اعطای نقش به اعضای خود ایفا می کند و به همین دلیل محتوای آن نقشی تأثیرگذار در رسیدن به این هدف برعهده دارد. تصویری که رسانه از زن و نقش وی در ...

ای کاش خانواده ای فقیر بود ولی مؤمن و متعهد بود

داستان زندگی خود را از زمانی بیان می کنم که با ندامت و استغفار از گذشته، چشم امید به آینده دوختم، تا بتوانم به سرچشمه نور نزدیکتر شوم. سرگذشت خود را با نام و یاد خدا آغاز می کنم که شناخت او مرا از تاریکی و گمراهی نجات داد.
هفده سال پیش در خانواده ای به دنیا آمدم که تمام امتیازات و خوشبختی هایش در علم و ثروت خلاصه می شد، و از کودکی همانها را آویزه گوشم کردند؛ تا با به دست آوردن آنها، بتوان اصالت خانوادگی خود را حفظ نمایم. خانواده، به آن مفهومی که همه اعضای آن با هم بجوشند، و صفا و صمیمیتی در میان آنها باشد، وجود نداشت.
پدرم صاحب تعدادی فروشگاه و تولیدی پوشاک زنجیره ای است، و مدام در سفر می باشد. او می گوید آن قدر کار و مشغولیت دارد که حضورش در خانه، فقط وقت تلف کردن است و از انجام معاملات و امور تجاری باز می ماند.
مادرم استاد دانشگاه است و غالباً از دیدن او هم محروم بوده ام؛ چون او نیز، همیشه با بی حوصلگی می گوید: بنابر اقتضای کاری و تحقیقاتی که به طور مداوم انجام می دهد، باید در مکانی ساکت و به دور از هیاهوی همسر و فرزندانش زندگی کند.
مدتها بود که ادامه زندگی در چنین خانواده ای برای من و خواهرم طاقت فرسا شده بود؛ می خواستیم هر چه زودتر از آن شرایط رهایی پیدا کنیم.
این نوع زندگی برای من مطلوب نبود، و طاقت تحمل آن همه فشار و سختی را نداشتم. اگرچه ندیدن والدینم برای من کاملاً عادی شده بود و دیگر تأثیری بر من نداشت، و اگرچه درس خواندن، توفیقی اجباری برای مشغولیت ذهنم بود؛ اما خلأ خاصی که احساس می کردم، ناشی از دنیای پوچی بود که در آن سن بحرانی با آن روبرو بودم.
موقعیتی بود که شدیداً نیاز به کسی داشتم تا کمبود عاطفه و محبتم را جبران نماید. مرا به سوی سازندگی راهنمایی و کمک نماید، تا با آرامش خاطر، از امکاناتی که در اختیار دارم، بهترین بهره برداری را برای رشد و تعالی خود داشته باشم. و عدم وجود اینها باعث شد تا پای دوستانم به زندگی من باز شود.
دوستانم که چهره ظاهری زندگی مرا می دیدند و امتیازات خانواده مرا می شنیدند، با حسرت آرزو می کردند که ای کاش جای من بودند. دوستانی که در برقراری رابطه، و دعوت گرفتن از من برای شرکت در میهمانی هایشان، از یکدیگر سبقت می گرفتند. آنها با شنیدن دلایلی که در پوچ بودن و بی هدف بودن زندگیم، می گفتم به من می خندیدند. برخی هم مرا لایق این زندگی نمی دانستند. غیر از وقتی که برای درس خواندن می گذاشتم، بقیه ساعات را با خنده های بیهوده دوستانم می گذراندم. دوستانی که به تدریج مرا با مدپرستی، شرکت در پارتیهای جوانان و معاشرت با پسرها، معتاد کردند. آزادی فرزندان در خانواده های فامیل ما یک مسأله عادی و با بینش روشنفکرانه تلقی می شد؛ بنابراین از هر گونه نظارتی آزاد بودم!
دیگر کار به جایی رسیده بود که اگر یک هفته در پارتیهای جوانان شرکت نمی کردم، یا روزی دوستانم به من تلفن نمی زدند، دلتنگ می شدم و خودم دنبال آنان می رفتم.
پس از مدتی، پدرم که ظاهراً خیالش از بابت تنهایی من راحت شده بود، با این هدف که از دیدگاه خودش امکانات رفاهی زندگی مرا کامل کند، برایم آنتن ماهواره خرید. او به قول خودش بدین وسیله ثابت کرد که نمی خواهد فرزندانش از سایر بچه های فامیل عقب بمانند و از امکانات پیشرفته و رفاهی روز محروم باشند و احساس سرشکستگی کنند!
نیاز به توضیح نیست که من در آن شرایط چه زندگی خوشی می توانستم داشته باشم، که حتی لحظه ای هم به قول دوستانم فرصت غصه خوردن پیدا نکنم؛ و به اعتراف آنان، هرچه بیشتر در تیررس نگاه حسرت بارشان قرار بگیرم.
یک روز خواهرم نزد من آمد، و قسمتی از روزنامه کیهان را به من نشان داد؛ با حالتی خاص گفت: نگین! این داستان را بخوان، اگر توانستی حدس بزنی سرگذشت چه کسی است؟! داستان زندگی دختری بود تحت عنوان: «نماز عشق».
وقتی آن را خواندم و به پایان رسیدم، یکه خوردم، باور نمی شد. دو باره آن را با دقت خواندم و دریافتم که قهرمان آن داستان، همان دختری است که در یک مهمانی با او آشنا شده بودم و به قول دوستانم ستاره محفل بود و همه از ظاهر او و این که اهل این گونه مجالس است، تعریف می کردند وقتی بیشتر فکر کردم، یادم آمد که مدتهاست او را در هیچ میهمانی ندیده ام. همان موقع تصمیم گرفتم پیش او بروم و از نزدیک همه چیز را بپرسم.
وقتی زنگ خانه شان را زدم و در را به رویم باز کرد، در لحظه اول او را نشناختم. چون دختری را دیدم در نهایت سادگی و با چهره ای معصوم به استقبالم آمده بود. مرا به داخل منزل دعوت کرد. از او خواستم داستان زندگیش را برای من هم بگوید. او همه چیز را برایم تعریف کرد. با شرم خاصی از گذشته می گفت و با امید فراوان از آینده حرف می زد. محو تماشای چهره اش شده بودم. خدایا! چقدر معصوم و پاک شده بود، چقدر از زیبایی ها سخن می گفت و سعی می کرد نوری را که به قلبش تابیده، برایم توصیف نماید.
او خیلی برایم حرف زد، از راهی که انتخاب کرده بود، از این که چقدر آزاد و سبکبال شده است، از این که چگونه توبه و استغفار کرده و چگونه دعا می کند!
نمی دانم چگونه او را ترک کردم. ولی وقتی به خانه رسیدم، احساس نمودم که حرفهای دلنشین او بر من تأثیر گذاشته است. این بود که فردای آن روز، دوباره مثل پرنده هایی که به دنبال دانه می روند، به سوی خانه او پر کشیدم و دل خود را به حرفهای زیبایش سپردم. از وی خواستم کمک کند تا این احساس من خاموش نشود و بتوانم آن را از یک احساس مبهم به شناخت واقعی تبدیل نمایم. او هم، روز بعد مرا پیش دبیر تعلیمات دینی و معارف اسلامی خود برد.
آن خانم مرا در آغوش گرفت. با بردباری و مهربانی به تمام سؤالاتم پاسخ داد؛ و قدم به قدم با معارفی که پس از سالها گمراهی، تشنه آنها بودم، آشنایم ساخت. آن معلم بزرگوار با تاباندن نور ایمان بر قلب سیاه من، مرا متحول ساخت و سرآغاز جدایی من از تمام آنچه که موجب رفاه زدگی و لذت تلقی می شد، گردید.
پس از آن تغییر و دگرگونی فکری، حالتی پیدا کردم که با واکنش های متفاوتی از سوی خانواده و دوستان مواجه شدم. پدرم با شگفتی و حیرت به رفتار و اعمال من می نگریست، ولی هیچ نمی گفت. شاید هم فکر می کرد این هم مثل کارهای دیگرم، یک بازی مقتضی سن من است. مادرم وقتی ماجرا را شنید، خندید و گفت: این هم یک تجربه است، چند روز دیگر خودت خسته می شوی و دوباره به وضع پیشین بر می گردی!
خواهرم که دیگر گفتگوی با من را کسر شأن خودش می دانست، ارتباط در خارج از منزل را با من قطع کرد. چون حالا دیگر به نظر او، قیافه و لباس من آبرو ریزی محض بود و او را نزد دوستان و همکلاسی هایش و به ویژه پسرها، بی اعتبار می کرد.
دوستان و هم کلاسی هایم نیز که غالباً مرا برای شرکت در میهمانی ها و تکمیل شادیهای خودشان می خواستند، هر کدام به شکلی واکنش نشان دادند و مرا طرد کردند.
اما دیگر هیچ چیز برایم اهمیت نداشت، چون نیازی به کسی نداشتم.
من تکیه گاهی پیدا کرده بودم که همه راز و نیازم را با او در میان می گذاشتم و او را شاهد اعمال خود می گرفتم. داستان زندگی من در نهایت به جایی رسید، که وقتی مادر و خواهرم اصرار کردند با آنها به مسافرت خارج از کشور بروم، نپذیرفتم. اما در عوض، از تهران به شهر دور افتاده ای، نزد یکی از بستگان مادرم که زندگی سالم و شخصیت مذهبی آنها برایم مطلوب بود رفتم، تا مدتی را در آن جمع مؤمن و صمیمی بگذرانم و به تقویت مبانی دینی و مذهبی خود بپردازم.
حال، در اینجا هستم. در شهری کوچک، ولی با صفا. در محیطی که همه یکدیگر را به تقوا و پاکی می خوانند. در جایی که ایمان خود را به هیچ نمی فروشند. می خواهم تحصیل خود را همراه با تکمیل دین ادامه دهم؛ و نور تابیده در زندگیم را با تمام وجود حفظ و تقویت کنم.
دعا می کنم خداوند رحمان و رحیم، از گذشته من چشم بپوشد و مرا لحظه ای به حال خودم وا نگذارد.
ای کاش من هم ثروت و دارایی خود را از دست می دادم و در فقر به سر می بردم. اما در عوض خانواده ای خوب، مؤمن و متعهد می داشتم و همه با هم، زیر یک سقف زندگی می کردیم.

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.