

روی صندلی نشستم و گفتم: لطفا موهامو کوتاه کوتاه کنید، فکر کنم موی کوتاه خوشگلترم می کنه، از موی بلند خسته شدم! خانم آرایشگر خنده تلخی کرد و گفت: منم از هر چی خوشگلیه خسته شدم!
جمله سنگینی بود، خانمی کارش آرایش کردن و زیبایی باشه، بعد بگه از خوشگلی خسته شده!؟ اصلا مگه می شه کسی از زیبایی بدش بیاد؟
خوب، سر حرف باز شد و بعد از چند دقیقه معلوم شد که چرا یک خانم آرایشگر از زیبایی بیزار شده، زیبایی، بلای زندگی تنها برادرش شده که مثل فرزندش اونو بزرگ کرده و حالا این برادر خسته و افسرده، با کار، خودشو غرق کرده.
همین که اولین دسته از موهای بلندم را قیچی زد، گفت: چند سالی بود که به برادرم می گفتم که باید ازدواج کنه و تشکیل خانواده بده، اما زیر بار نمی رفت تا این که شرط گذاشت که زن زندگیش باید خوشگلترین دختری باشه که تا حالا دیده!
منم خوشحال از این که بالاخره برادرم رضایت به ازدواج داده، دنبال زیباترین دختر تهران گشتم، از این غافل بودم مردی که معیارش برای ازدواج فقط زیبایی صورت و هیکل قشنگ و تیپ آنچنانی باشه، هنوز بچه است، بچه ای که نمی دونه زندگی مشترک چیه، اصلا نمی دونه زندگی چیه که بخواد اونو با کسی شریک شه!
بعد از صد تا دختری که به خواستگاریشون رفتم و نپسندید، آخر یه دختری رو توی مترو دیدم که واقعا زیبا بود، از صورت مثل ماه گرفته تا هیکل باریک و قلمی و تیپی که می دونستم دل برادرم رو می بره! جلو رفتم و شمارشو گرفتم و بعد از چند ماه عقد و عروسی.
همه فامیل از دیدن همچین دختر زیبایی، چشمانشان گرد می شد و زبان به تعریف باز می کردن و منم خوشحال، که مادری رو در حق برادرم تمام کردم.
اما خوشگلی و خوشتیپی خرج داره، از همان دوران عقدکردگی، تمام حقوق برادرم به خرید لباس و کیف و کفش و ست کردن اونها و بعد آرایشگاه خانم و کلاس ورزش و دکتر تغذیه و پوست و یوگا و … می رفت. می گفتیم خوب عروسه، دوست داره برای شوهرش بهترین باشه، اما هنوز چند ماه از عروسیشان نگذشته بود که خانم برادرم افتاد تو خط زیباتر شدن! تا جایی که …
ادامه دارد…
منبع: بوستان حجاب