

شهید عباس بابایی
_ آسایشگاه خانم ها
تازه وارد دانشکده نیروی هوایی شده بود که یه روز با من تماس گرفت و گفت: فلانی لطفا بیا تهران، کار واجبی دارم.
نگرانش شدم، مرخصی گرفتم و رفتم تهران. به دانشکده که رسیدم، رفتم آسایشگاه پیش عباس، برادر زنم.
بعد از احوال پرسی گفت: شما مسئول آسایشگاه ما را می شناسی، بی زحمت برو راضیش کن تا منو از طبقه دوم، بیاره طبقه اول.
گفتم: قضیه چیه عباس؟ تو که یه سال بیشتر این جا نیستی.
گفت: می دونی چیه؟ راستش آسایشگامون به آسایشگاه خانوما دید داره. نمی خوام به گناه بیفتم.
وقتی قضیه را به مسئول آسایشگاه گفتم، خندش گرفت و گفت: طبقه دوم کلی طرفدار داره. باشه به خاطر تو، میارمش پایین.
(علمدار آسمان، ص۲۸٫)
_ هر مجلسی که شد!
یک سال بعد از عروسی مان یکی از رفقای عباس ما را به منزلش دعوت کرد. وقتی رفتیم، دیدیم اوضاع خیلی خرابه و مجلس زننده ای است.
عباس نتوانست تحمل کند و از آنجا بیرون آمدیم. خونه که رسیدیم، زد زیر گریه و شروع کرد خودش را سرزنش کردن. بعد رفت وضو گرفت و شروع کرد به نماز خواندن و مشغول خواندن نماز و قرآن شد.
اون شب خیلی از دوستانش ماندند و توجهی به رضایت خدا نکردند؛ ولی عباس باز هم نشان داد قهرمان مبارزه با نفس اماره است.
(علمدار آسمان، ص ۳۷٫)
_ مهار نفس اماره
توی آمریکا دوره خلبانی می دیدیم. یه روز دیدم روی بولتن خبری پایگاه (ریس) مطلبی را نوشته که نظر همه را جلب کرده بود. مطلب هم این بود:
دانشجو بابایی ساعت ۲ بعد از نصف شب می دود تا شیطان را از خود دور کند.
تا این مطالب را خواندم رفتم سراغ عباس و گفتم: عباس! قضیه چیه؟
اولش نمی خواست بگه. بعد آروم سرش رو بالا آورد و گفت: چند شب پیش بد خواب شده بودم. رفتم میدان چمن تا کمی بدوم. کلنل باکستر و زنش من رو دیدند، از شب نشینی می آمدند.
کلنل به من گفت: این وقت شب برای چی می دوی؟
بهش گفتم: دارم ورزش می کنم.
گفت: راستش رو بگو.
گفتم: راستش محیط خوابگاه خیلی آلوده هست. شیطون آدمو بد جوری اذیت می کنه. اگه آدم حواسشو جمع نکنه، به گناه می افته.
بعد بهش گفتم: می دونی دین ما برای اینطور وقت ها چه توصیه ای می کند؟ عمل سخت انجام بدین.
(علمدار آسمان، ص ۲۹)